هی ... دل ...
شعر از: پونه آهنگساز: مجيد انتظامی ![]() از همين سالهای نه خيلی دور بود از همين شبهای بلند زمستانی، که گيسِ سپيد برف به شاخِ درخت وُ به شانهی ديوار مانده است ... از همين شمارههای آخر تقويمی پاره، که مثل هوایِ خاطره کنج دل، خانه میکنند نفسی وُ اندی پيش ... هی ... دل ماهگرفته ... ![]() از خروسخوانِ سپيده باد میوزيد رسيدنِ نور وُ آمدن کبوتر هم، انگار بشارت خبری بودند گفتم: ستيز اشک وُ کاغذ بس است گفتم هزار شهر سوخته وُ منِ دور از ديار، دلواپسیهای خواب وُ خيال وُ خاطره بس است ... هی ... دل خرابِ خيرهسر ... ![]() شنيدم غريبهای پشت ديوار، به چشم غصه چه آهی میکشيد دفترش خيسِ دعا بود گفتم خوش آمدی خوش آمدی دريابانِ گريهها مشق سوخته را بيانداز اينجا به آتشِ اشک، معجزه میکنند ... هی ... دل ناباورِ خوشخيال ... ![]() ديدم آمد، از قابِ سينهاش گلی آورد، سوغاتِ سفرهايی دور ... گفت اين کرامتِ صبر است صلهی شمعهای روشن شسته به هفت اقليمِ تبرک، گذشته از يک آبِ غربت ... امانتِ آرزوهای خودت باشد ... هی ... دل غافلِ ناسپاس ... ![]() خواستم دوباره صدايش کنم مثل شب ساکت وُ مثل ماه، خيره مانده بود مثل مطربی که آخرين ترانه را زده، و قافيهی نوشش "يا"ی روياست سلسلهی عشق همينست ديگر ... هی ... دل شکستهی بیزبان ... ![]() مسافر ما که نمیرسد، ولی، عيد زنبقهاتان مبارک ... ![]() |
||