خداحافظی
شعر از: پونه وقتی ساعت به انتهای واژه رسيد و خورشيد نيمهجان بهمنماه ميان ابرهای دوردست تيرگی گمشد، فهميدم که ديگر بايد چمدان را بست. ![]() هنوز گهوارهای در اتاق بیتاب گريههای نيمهشب بود. هنوز ميان راهرو لحظهها صدای قدمهای هفتسالگی میآمد. هنوز مشقهای شب عيد... هنوز کودکانی در کوچه گرم بازی... هنوز نوجوانی که پشت دروازههای عشق پابهپا میکرد... هنوز انتظار نگاهی پرشرم... هنوز صفای رسيدن يا مرگ... هنوز رويای هجدهسالگی، اتومبيل، دانشگاه، سفر... هنوز دفتر خاطراتم صفحات نانوشتهای داشت قابهای خالی هنوز به ديوار بودند کتابهای نخواندهی پرگرد، روی طاقچهی انتظار، خميازه میکشيدند هنوز هم گاهی نگاهِ لبريز تعجب يا تحسين به ديوار روبرو خيره میماند هنوز اين صندلی کهنه با وزن خستهی روزمرگی آشنا بود و آنچنان معصومانه میناليد که بريدن کلامش جراتی میخواست... ![]() مادرم گفته بود: وقتی تبريزی بلند ميان باغچه سايهاش روی پنجرههای بالاسر افتاد، وقت زيادی نخواهی داشت... میدانيد، امسال سايهی آن درخت تنومند، از آن پنجرههای قديمی هم گذشت پس خيلی دير شده است... ![]() لباس سپيدم در اشکاف طبقهی بالاست کفشهايم پای پلکان. چمدان قديمی را بايد بياوريم همان که هميشه بوی عود وُ رنگ نور وُ وزن پرواز دارد... کتابها يادمان نرود گلدانی که خواهرم فرستاد نوار شعر فروغ عکسهای پدربزرگ... ![]() هنوز باورم نمیشود... بيا دستم را بگير زانوهايم قدرت اين همه برخاستن را ندارند شربت قند وُ قطرهی قلب را نمیخواهم اين راه را بدون طبيب بايد رفت... راستی اگر نامهای آمد خودت خطی بنويس. با زنگ تلفن صبوری کن با زنگ در مهربانی. فدای همه صبر وُ لبخند معصومانهات... ![]() مژدهات بدهم ديگر دود وُ زردی پردهها نخواهد بود جنگ سيگار وُ خوشبوکننده هم نخواهد بود صدای سرفه مکرری از اتاق پهلويی... میدانم که خستهات کردم میدانم که تحملم کردی پس مژدهات بدهم ديگر غرزدنهای کودکانهام نخواهد بود... ![]() آخ... اگر میدانستی هنوز چقدر گفتنی در راه است... چقدر "دوستت دارم" که به رنگ هيچ گلی درنمیآيد. چقدر "دلتنگ خواهم شد" که در آبشار هيچ گريهای جانمیگيرد چقدر "مرا ببخش" که به قالب هيچ جملهای نمیرود چقدر "ممنونِ بودنت" که از همهی نفسهايم بيشتر است... ![]() گريه نکن مونسترين صبورِ لحظهها دختر رنگينترين بهارِ عطرآگين خواهر زيباترين شعرِ دلدادگی همزاد عاشقترينِ مسافران گريه نکن... ![]() گوشهايت را بياور! میخواهم دم اين سفر دور فقط برای خودت، از رازی بگويم: قول داده بودم، در انتظار خبری که نخواهد آمد هر روز به پيشواز قاصد بروم يادت هست؟ چقدر آرزويم نرسيدن آن خبری بود که هرگز نمیرسيد... تا تو هر دميدن صبح، ميان در وُ پلههای حياط باز به اضطراب بیحوصلگی صدايم کنی: "امروز هم کاغذی نيامد؟" دلگير راز من نباش هميشه عشق، خودخواهی است... ![]() ببين زمان، چطور گفتنیها را به آهی بدل میکند... ستارهها را به دستهای مهربان خودت میسپارم مهرِ آنها وُ مهربانی دستانت... شبهای صاف پشت پنجرهی بزرگ اتاق میبينمت. نگاهم روی مژگانت خواهد بود، قلبم با چشمک ستارهها... ![]() پرده را کنار میزنی نازنينم؟ میخواهم آسمان را ببينم میخواهم سايهی کمنورِ خورشيد زمستان را ببينم. ![]() گاهی که روزهای ساکت وُ لحظههای تنگ دل تو را هم با خودش برد، برايم نامه بنويس... خواهی نوشت؟ من که رازم را برايت فاش کردم يعنی گناه اين همه علاقه از نرسيدن نامهای که گم شده است، کمتر نبود؟ ![]() انگار در میزنند صدای پای مادرم میآيد هنوز هم زنبيلش پر است بوی سبزی تازه... عطر ميوههای نوبر... گرمای نان برشته... پدرم در خواب عصرانه است بابابزرگ کتاب میخواند خواهرم از مدرسه برگشته همه هستند... میبينی؟ نه... گريه نگن... هنوز پيش توام... ![]() راستی، گذر بهار که به باغچه افتاد روی غنچههای تازه را ببوس برای همه از دلم اسپندی بسوزان... ![]() کنار حوض که مینشينی قرمزترينِ ماهيان را به زيارت دريا بفرست بگو برای زورقها دعا کنند... ![]() پرندههای آخر اسفند از نفس افتادهاند گرسنهی راه وُ مهمان چند ساعت ما... تو هم ميهمان آواز رسيدنشان باش سفرهی همه در راه ماندهها با خودت... ![]() پيچکِ روی ديوارمان تنهاست ببين خبر از گمشدن قاصدکی نمیآيد؟ آخ... اين سبزينهی بیمثال، محرم شبهای دلدادگی بود چه حق بزرگی بر گردن ما دارد... ![]() نگاهت به آن اجاق قديمی باشد شيطنت باد وُ دودکشها، هميشه روی شيروانی قرمز هست. شازدهکوچولو هم درخت بائوبابی داشت... يادت هست؟ ![]() ديگر سفارشی نمیکنم... چشمت به تبريزی بلندِ ميان باغچه باشد وقتی سايهاش روی پنجرههای بالاسر افتاد، چمدانت را ببند... منتظرت خواهم ماند... ![]() |
||