همشهريان من ۲
شعر از: پونه شعر ترانه و اجرا: زيبا شيرازی هميشه تهی و لرزاندستتر از سايههايی که ميراث تو بودند ميان روزهای کشدارِ بیحوصلگی و آوار لحظههای خميازه وُ انتظار در شمارشِ ستيزِ ارقامِ عقيمِ مانده به يک غروبهای دلمردگی وُ پاييزهایِ تکرنگ کوچههای خلوت وُ کابوسهای ناتمامِ رويايی که جز طعمِ تجربهای نارس از زندگی نداشت و رسيدن با وحشتِ اوهامی که به تورقِ تقويم جان میگرفت خيال مرگ در حفرهی سياه سيارههای بینشان گمنامتر از هر نقشهی نيمهای که جز نيمههای رفتنت را نمینمود و دلواپسیهای آب وُ مستی، نان وُ شهرت شمارههای شلوغ خانههايی بیسقف و مردمانی کور، هميشه آنسویِ قفلِ پنجرههايی دودآلود بيدار معجزهی جوانهای بر شاخبُنِ هزارسالهْ پوسيدهْدرخت گاهی به لهجهای کبود وُ ديرگاهی به نالهی اشک لبريزِ تومارِ نبايدها وُ عصيانِ نوميدِ بايستن ... همشهريان من ... آسمانتان هميشه بارانی باد ... |
||