جام من
شعر از: منوچهر آتشی اجرای ترانه: عباس مهرپويا ![]() همه تن چشم بلور بسته در نشئهی جاويدِ شرابی که نديده است، نگاه مانده - چون سايهی لبخندی بر جهره - به رَف دل گشاده به نسيمی گمراه نز غبارش به تن آلودگی و نز اثر پنجهی مست گَرد پندارِ شباروزِ منش آلوده است بر تنش بال نفرسوده، نه پروانه، نه کِرم با نگاهی نگران چشم من بوده که پروانهی پيرش بوده است ![]() همه تن چشم، بلور گرنه بیخشم، بلور نز غروبش جز شرم نز طلوعش جز وهم تکيه داده است بر انديشهی بیانبازی گوش بسپرده به هيچ آواز هوش بسپرده به رويای کبوترها بر گنبد دور ![]() گرچه سر با خويش است نيست هر جنبش من زو پنهان رنگ میبازد از هر نفسم شوق میيابد از هر هوسم خواب میبيند دلزندگی مستیِ پيشينِ مرا سايهی دستم افتد چو بر او شود آشفته، گمانش که شدم تا ز شراب آکنمش ![]() عزم ديوانهی سرسخت مرا ليک، با او عهديست: تا که اين پرده نجنبد بَر دَر تا که اين در نجهد چون سگِ کاشانه ز خواب تا نلغزد به دل حُجرهی من چون مهتاب - باغبان همه گُلشنهايم تا لبانم ننشيند به گل تُرد لبش چون زنبور تا شبی نشکفد از باغ بدنمان انگور همه تن چشم بماند اين جام همچنان باد بنوشد ناکام ![]() همه تن چشم بمانی ای جام! همچنان باد بنوشی ناکام! تاکِ رنجورِ مرا ريشه فسرده است به خاک باغ متروکِ مرا ريشه رسيده است به سنگ چاهِ اخترها خشکيده ز آب رخِ گلها را بگريخته رنگ ابرها را همه با من سر کين بادها را همه با من سر جنگ ![]() پَردهی پير - که چو من شده هر نقشش پير - هرگز از جای نجنبيد و اگر جنبيد از بادی بود گل قالی نفسرد پله، آهنگِ سبکخيزی پايی نسرود دل به رنگی مسپار ای جام! تپشم را مشمار ای جام! اينک آمدم، اما نه گمان تا ز شراب آکنمت! "تاک رنجور مرا ريشه فسرد" آمدم، سنگين دل، سنگ به کف، بشکنمت! ![]() جام چون رشته اشکی بگسيخت ![]() |
||