سرزمين بینام
شعر از: پونه اجرای ترانه: معين ![]() میبينی نفسهايم چه کم شده زانوهايم مرددند چشمانم تار میشود نای رفتنی ندارم ... میگويند اينجا آخر خط است يعنی اينجا؟ ... همين پسکوچههای خلوتِ تاريک؟ همين دلهای پر غصه وُ همين دلتنگیهای بیپايان؟ همين سوز جدايی وُ کاغذهای خطخطی؟ اينهمه راه، اينهمه نگاه اينهمه فاصله، اينهمه خاطره ... ![]() پای کدام ديوار بیچراغ گمت کردم؟ کدام شب بیستاره با باد رفتی وُ ساکتتر از نالهی خرابهها بودم؟ میدانم که حوصلهی يادت نيست راز من وُ تو دل دشت را میخواست وُ چشمهای خونين همان يک شقايق صحرايی میدانم ... بخدا با اشک اگر حل میشد تا خود خروسخوان میگفتم ولی تو که میبينی، امان از چلچلههای عجول ... ![]() پس بگو بندها را درآورند طاقت اين سرما را ندارم مگر يک نهال شکسته پا، چند بهار بايد زيارت رود؟ ![]() اصلا نه من، نه همهی اين شماها! تنهايیات را قسمت هم نکنی، وزن کمتری دارد تنهايیِ رويا وُ خفتگان تنهايیِ کور در سکوت ... شبِ مرثيهای از اواسط اسفند بود شب بنفشهکُشانِ بیحوصله دستان خالی درخت ميان وحشت طوفان به ابر گفتم خانه نيستم گفتم پشت در، توی خيابانهای کودکی بمان! تو هفتسين مهآلودت را بچين، من هم عاقبت بهاری خواهم شد. با اينحال، به ستارهی قبله قسم تا خود صبح چه بارانی آمد آمد وُ اين خيابانهای مهآلوده را، باز هم نشُست ... ![]() حالا پاشو! ... فقط سر اين کوله را بگير دلشورهی غريبی تبرکش کرده از اولِ اول سراغ نشانی میروم آبی هم پشت سر نيامدنم بريز بعد، پای کرسی گيسوسفيدان، قصهی مسافر گمشده را بگو ![]() میبينی، کلمات آدم را به کجا میبرند ... شعر وُ قصه که دردی نيست مردم از گرسنگی هم نمیميرند فقط بعضیها، از خوابِ گُل دق میکنند ![]() |
||