همشهريان من
شعر از: پونه اجرای ترانه: هايده منِ بارانی، يا تو برفزده ...؟! شبهای سرد وُ ساکت زمستان از دم غروب که هوا تاريک میشود، همشهريان خسته وُ ناگزير من کنار اجاق نيمگرم خانههاشان میخزند وُ با همان تهماندهی آجيل يلدا، صدای غمگين سازی بدکوک، استکانهای چای غليظ، پيالهی تلخ اکسيری وُ اگر هم موهبتی بود دودی وُ نشئگی دمی، مینشينند وُ عکسهای بختشان را به رديف چار روی زمين میچينند يا فوت میکنند وُ با صدای سقوط تاس، تسمههای قلب پلاستيکیشان کشيده میشود فرياد تحسين وُ تحقيری میزنند وُ سرنوشت مهرهها را میشمرند ... ![]() همشهريان خسته وُ ناگزير من لبخند را با مشت، ميان گريبان ديگری میجويند اينجا هنوز نان را به نرخِ زور میدهند اينجا هنوز، دختری که برای هفت دهان گرسنه با لنج آنور خليج میرفت، ناموس تمامِ همين محلهی بیناموسان است. اينجا همسايهی ديواربهديوار، که بچههايش صبح زمستانی با لگد به کوچهی گدايی میروند، رگهای گردنش از بازوی همه کلفتتر است و هر بار که از سفر کربلا برمیگردد، به حجلهی تکفرزند بیجنازهی بیبی که سر کوچه چراغش روشن مانده، سلام وُ صلوات میفرستد ... ![]() همشهريان خسته وُ ناگزير من نان خشک وُ بوقلمونشان را با هم میخورند. همهی جيبها برای همهی دستهاست. بچههای همسايهی ما عصر گدايی که به خانه برمیگردند، شلوار جين میپوشند وُ در صف مرغهای کنتاکی تنشان را به دخترهای چادری حاجی میمالند. بيچاره دختران پروار حاجی! هر روز برای لاغر شدن بيش از مزد يک ماه ديگران، بايد عرق بريزند. يکيشان دماغ سربالا میخواست ديگری سينههای مصنوعیاش را اينبار کوچک کرد آن آخری هم لبانش را داد، به کل برای هميشه بدوزند. دختران حاجی خوشبختند مهم اين بود، که جوانها بيکار نمانند ... ![]() همشهريان خسته وُ ناگزير من کنار ديسهای پر، با دستهای روغنی ستاره وُ سیدی معامله میکنند ستارهها برای پاکستان، سیدیها برای ترکيه. "سهم آقا يادتان نرود." کاميونهای سفيد توی تاريکی میروند وُ کاميونهای رنگی، به تاريکی بازمیگردند. در شهری که شرافت دوختودوز میشود، گلهای گلخانهای، عجب رنگ وُ بويی دارند ... ![]() همشهريان خسته وُ ناگزير من با روبندههايی به سياهی گيسوشان عصرهای دلتنگی را به خيابانهای خشکِ خاکستری میبرند آهی میکشند وُ خيره به انگشتِ فاصله اينسوی ويترينهای رنگارنگ، آبِ دهان میبلعند و هيچ زهری (نه تلخی شوکرانِ روزمرهگی حتی) خلاصشان نمیکند. در سرزمين بهاری شکوفهسياه بلبل فقط به لهجهی "قار" میخواند ... ![]() همشهريان خسته وُ ناگزير من وارثان مردهريگِ شاعرانی بزرگند. هنوز هم بیصله مدح میگويند. مغرور خروارِ قرن فرهنگ، از ديدن سايهای حتی قبای رندیشان خيس میشود. هر جمعه شب دودآلود جنازهی کتابهای گمنامِ کفنپاره را با روضههای عرفانی وُ طنين دَف روی شانههای جسارتشان میبرند وُ صبح، مفاتيح مجلد، باز بالای سرشان است. "از ما که گذشت ... ... سر سگ در آن بجوشد" ![]() همشهريان خسته وُ ناگزير من در صف ناندانیِ روزانه، به نام نياکان نسيه میخرند. اينجا سرزمين تاجرانی بزرگ است ساحرانِ کبوتر به ساحتِ بیخبرِ کبک مهد صوفيان فيلسوف معلمان علم ياهو کاشفان کشکول وُ زنار نقاشان مايشاء وُ دريوزگان ماشاء! اينجا لای هر کتاب، مويی از تقدير است سواران اسبِ سفيد، کليد جادو به زائرانِ زرکاریِ ضريح میبخشند و صورتگر دربخانهی مبارکه، در قاب ماه، عکس معجزه میگيرد ... ![]() همشهريان خسته وُ ناگزير من پشت ميزهای پهن، يا زير کرسی پوسيده به قرآن قسم میخورند وُ قبر تجارت میکنند "زمين از شما، جنازه از ما." قبرهای آسانسوردار، مُبله قبرهای با استخر، سونا، پارکينگ قبرهای چند طبقه، ويلايی. شمالی يا جنوبی، فرقی نمیکند! وقتی صلاتکش به ساعتِ مصيبت میخواند، همهجا رو به قبله است ... ![]() همشهريان من ... همشهريان خسته وُ ناگزير من ... همشهريان خاطرههای کودکی، درختان بلند، سايههای خنک عصر تابستان همشهريان لبخند، آواز سبُکِ خوشبختی، خيابانهای خلوت، پنجرههای باز همشهريان سادگی، سور، صفا همشهريان گمشدهی من ... خسته ... ناگزير ... ![]() |
||