از کودکی تا مرگ
شعر از: پونه اجرای ترانه: فرامرز اصلانی ![]() آن روزها که کودکی بودم، آرزويم رسيدن شب عيد بود شوق سال نويی که انگار همه چيز دنيا را عوض میکرد زلزدن به ظرف شيرينی خوابيدن روی پشتبام کيسهای پر از گوشماهی آدمبرفیهای کوچولو و باز تکرار آروزهای کودکی... ![]() آن روزها که کودکی بودم آرزويم ماندنِ در خانهی تو بود عطر نانِ شيرينی که خودت میپختی صدای زنگولهی صدها گوسفند بوی نم چمن بالارفتن از درخت گردوی پير ![]() آرزويم، فقط ديدن آنسوی ديوارهای کوتاه باغ بود امروز که آنسوی ديوارها را میتوانم ببينم، از تو و از آن باغها، چه دورم ![]() میگويند مادرم موهای سپيدی دارد مادر تو که سالها پيش مرد پدرم میگويند مريض است پدر تو که سالها پيش مرد خواهرانم عروسی کردهاند خواهر تو هم که سالها پيش مرد میدانی، آخر اين قصه انگار، جز من وُ خودت هيچکس باقی نخواهد ماند ![]() |
||