مسافران
شعر از: پونه اجرای ترانه: عارف ![]() اينک شب شده بود و جاده حتی، انتهای بيهودهاش را ميان سبزه و جنگل رها کرد. باران تندی میباريد و سه کلاغ پير روی پلی آهنی نشسته بودند. ![]() اولی گفت: چه رهگذران عجولی در جعبههای رنگارنگ به جستجوی سرنوشت میشتابند. چه نشانی هست از رفتن وُ از بازگشتن؟ هميشه چشمها خبر از انتظار دارند آرزو آنقدر به رنگ رسيدن است، که سراب از دريا هم سيرابترشان کرد و رنگينکمان، فقط طلايهی باران ديگری است اگر لحظهای به آينه خيره میماندند، واژهها فريادی بودند و بینشانترين گمشده را هم میشد يافت. اما خدای من پرنده هرچه تيزتر پرد فرودش دشوارتر است... ![]() دومی گفت: ديدی چگونه فوارهی زمان انتظارش را به گردی بدل کرد؟ و رويايش را آب مثل حبابی ربود؟ و بودنش از آن قطرهی متلاشی در باد هم سبکتر شد؟ و وهم ايثار، پيکرش را به قعر دريا کشيد؟ و حالا ديگر برای پرواز دوباره، وقتی نمانده است. اما خدای من چه دقيقههايی که خاکستر شدند... ![]() سومی گفت: وقتی خورشيد درآمد، راز شبانه را پنهان بايد کرد. پچپچ زنجره با زمين، گذر يک شهاب، و افسون روشنای ماه که شب بر ناز سردش ستارهباران است... وقتی بيداری پشت پنجره میآيد، ديگر برای غزل عاشقانه دير است اسرار شب را برای شبگردها بايد گفت. اما خدای من تاوان اشتباه را، چه تلخ میپردازند... ![]() در انزوای جنگل وُ سبزهها مه آرام نشسته بود وُ شعری از غروب میخواند باد بوی سرزمين غربت میداد هنوز هم باران تندی میباريد صدای قارقار نمیآمد و پل آهنی در بيهودگیاش جعبههای رنگی را میشمرد... ![]() |
||