آواز چُگور
شعر از: مهدی اخوان ثالث آواز: محمدرضا شجریان شعر آواز: محمدعلی معلم وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من - نزديک ديواری که بر آن تکيه میزد بيشتر شبها - با خاطر خود مینشست و ساز میزد مَرد، و موجهای زير و اوج نغمههای او چون مشتی افسون در فضای شب رها میشد، من خوب میديدم گروهی خسته از ارواح تبعيدی در تيرگی آرام از سويی به سويی راه میرفتند. احوالشان از خستگی میگفت، اما هيچ يک چيزی نمیگفتند. خاموش و غمگين کوچ میکردند. افتان و خيزان، بيشتر با پشتهای خم، فرسوده زير پشتوارهی سرنوشتی شوم و بیحاصل، چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعيد و اسارت، اين وديعههای خلقت را همراه میبردند. من خوب میديدم که بیشک از چگور او میآمد آن اشباح رنجور و سيه بيرون وز زير انگشتان چالاک و صبور او. بس کن خدا را، ای چگوری! بس ساز تو وحشتناک و غمگين است. هر پنجه کانجا میخرامانی بر پردههای آشنا با درد گويی که چنگم در جگر میافکنی، اينست، کهم تاب و آرام شنيدن نيست اينست. در اين چگور پير تو، ای مرد، پنهان کيست؟ روح کدامين دردمند آيا در آن حصار تنگ زندانيست؟ با من بگو؟ ای بينوای دورهگرد، آخر با ساز پيرت اين چه آواز، اين چه آيينست؟ گويد چگوری: "اين نه آوازست، نفرينست. آوارهای آواز او چون نوحه يا چون نالهای از گور، گوری ازين عهد سيهدل دور، اينجاست تو چون شناسی، اين روح سيهپوش قبيلهی ماست. با طور و طومار غم قومش در سازها چون رازها پنهان، در آتش آوازها پيداست. اين روح مجروح قبيلهی ماست. از قتل عام هولناک قرنها جسته، آزرده و خسته، ديریست در اين کنج حسرت مأمنی جسته. گاهی که بيند زخمهای دمساز و باشد پنجهای همدرد خواند رثای عهد و آيين عزيزش را غمگين و آهسته." اينک چگوری لحظهای خاموش میماند و آنگاه میخواند: "شو تا بشو گير، ای خدا، بر کوهساران میباره بارون، ای خدا، میباره بارون از خان خانان، ای خدا، سردار بجنورد من شکوه دارم، ای خدا، دل زار و زارون آتش گرفتم، ای خدا، آتش گرفتم شش تا جوونم، ای خدا، شد تير بارون ابر بهارون، ای خدا بر کوه نباره بر من بباره، ای خدا، دل لالهزارون" بس کن خدا را، بیخودم کردی من در چگور تو صدای گريهی خود را شنيدم باز. من میشناسم، اين صدای گريهی من بود. بیاعتنا با من مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش و آن کاروان سايه و اشباح در راه و رفتارش. |
||