باران حرفهايت را گم کردهايم
شعر از: دکتر سيروس شميسا اجرای ترانه: مرجان ![]() اينک پيام بارانی خود را از منقار خونين آخرين پرندهی سفری بر اين رهگذار خنک ببار بفرما تا ناگهان بر آخرين وزش بهار شب شود. ![]() و آنگه به نمنم پيامی بر خنکای خاک و خاطره جلوهای کن و با آشوب رودها بخوان. ![]() جادهها بی تو بوی سفر نمیدهند و تو که آنسوی کهکشان مه و بخار میرفتی برای عاشقان زمين چيزی نخواندی تا بغض کولهبار را سبک کند. اينک بر آرامش اين شب آبی به محزونترين هنجار حنجره زمزمهای باش تا در خواب علف پذيرفته شويم. و مرا که مام من در انتهای يک بهار زمينی برای تو زاده بود در سفر منقار جايی نبود. پيغام تو با رودها و درياها میرفت. و شب مانند هر شب پرواز دراز بود ![]() در خواب ما بی تو رويای نمنمی نيست هر چند با شبکلاه ابر میخوابيم باران حرفهايت را گم کردهايم. ![]() |
||