پنجره
شعر از: فروغ فرخزاد آهنگساز: کارن همايونفر عکاس: پونه عکسها: صومعهی Hirsau - آلمان ![]() يک پنجره برای ديدن يک پنجره برای شنيدن يک پنجره که مثل حلقهی چاهی در انتهای خود به قلب زمين میرسد و باز میشود بسوی وسعت اين مهربانی مکرر آبیرنگ يک پنجره که دستهای کوچک تنهايی را از بخشش شبانهی عطر ستارههای کريم سرشار میکند. و میشود از آنجا خورشيد را به غربت گلهای شمعدانی مهار کرد يک پنجره برای من کافیست. ![]() من از ديار عروسکها میآيم از زير سايههای درختان کاغذی در باغ يک کتاب مصور از فصلهای خشک تجربههای عقيم دوستی و عشق در کوچههای خاکی معصوميت از سالهای رشد حروف پريدهرنگ الفبا در پشت ميزهای مدرسهی مسلول از لحظهای که بچهها توانستند بر روی تخته حروف "سنگ" را بنويسند و سارهای سراسيمه از درخت کهنسال پر زدند. ![]() من از ريشههای گياهان گوشتخوار میآيم و مغز من هنوز لبريز از صدای وحشت پروانهایست که او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند. وقتی که اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود و در تمام شهر قلب چراغهای مرا تکهتکه میکردند. وقتی که چشمهای کودکانهی عشق مرا با دستمال تيرهی قانون میبستند و از شقيقههای مضطرب آرزوی من فوارههای خون به بيرون میپاشيد وقتی که زندگی من ديگر چيزی نبود، هيچ چيز بجز تيک تاک ساعت ديواری دريافتم که بايد، بايد، بايد ديوانهوار دوست بدارم. ![]() يک پنجره برای من کافیست يک پنجره به لحظهی آگاهی و نگاه و سکوت اکنون نهال گردو آنقدر قد کشيده که ديوار را برای برگهای جوانش معنی کند ![]() از آينه بپرس نام نجاتدهندهات را آيا زمين که زير پای تو میلرزد تنهاتر از تو نيست؟ پيغمبران رسالت ويرانی را با خود به قرن ما آوردند اين انفجارهای پياپی، و ابرهای مسموم، آيا طنين آيههای مقدس هستند؟ ای دوست، ای برادر، ای همخون وقتی به ماه رسيدی تاريخ قتل عام گلها را بنويس. ![]() هميشه خوابها از ارتفاع سادهلوحی خود پرت میشوند و میميرند من شبدر چهارپری را میبويم که روی گور مفاهيم کهنه روييدهست آيا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟ آيا دوباره من از پلههای کنجکاوی خود بالا خواهم رفت تا به خدای خوب، که در پشتبام خانه قدم میزند سلام بگويم؟ ![]() حس میکنم که وقت گذشته است حس میکنم که "لحظه" سهم من از برگهای تاريخ است حس میکنم که ميز فاصلهی کاذبیست در ميان گيسوان من و دستهای اين غريبهی غمگين ![]() حرفی به من بزن آيا کسی که مهربانی يک جسم زنده را بتو میبخشد جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟ ![]() حرفی به من بزن من در پناه پنجرهام با آفتاب رابطه دارم. ![]() |
||