زلزله
شعر از: مهدی سهيلی آهنگساز و اجرا: جمشيد عندليبی لبخندها فسرد پيوندها گسست آوای لایلای زنان در گلو شکست گلبرگ آرزوی جوانان بخاک ريخت جغد فراق بر سر ويرانهها نشست از خشم زلزله پوپک شکستهبال به صحرا پريد و رفت گلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسرد هر کلبه گور شد عشق و اميد مرد در پهندشت خاک که اقليم مرگهاست با پای ناتوان و نفسهای سوخته هر سو دوان دوان افسرده کودکان ز پی مادران خويش دلدادگان دشت سردادهاند گريه پی دلبران خويش در جستجوی دختر خود مادری غمين با صد تلاش، پنجه فرو میبرد به خاک او بود و دختری که جز او آرزو نداشت اما چه سود؟ دختر او، آرزوی او خفته است در درون يکی تيرهگون مغاک بس کودکان که رنگ يتيمی گرفتهاند بس مادران که به خاک غريبی نشستهاند بس شهرها که گور هزاران اميد شد شام سياه غم به سر شهر خيمه زد آه غريب غمزدگان شکستهدل بالا گرفت و هالهی ابری سپيد شد آن کوچهها که پرتو عشق و اميد داشت غير از مغاک نيست آن کلبهها که خانهی دلهای پاک بود جز تل خاک نيست اين گفته بر لبان همه بازماندههاست کای دست آفتاب! ديگر مپاش گرد طلا در فضای شهر ای ماه نقرهرنگ! ديگر مريز نقره به ويرانههای ده ما را دگر نياز به خورشيد و ماه نيست ديگر نصيب مردم خاموش اين ديار غير از شبان تيره و روز سياه نيست خشکيد چشمهها و بجز چشمههای اشک در دشت ما نماند افسرد نغمهها و بجز وایوای جغد در روستا نماند ديگر حديث غربت و تنها نشستن است ياران خوشسخن همگی بیزبان شدند آنانکه بود بر لبشان داستان عشق خود "داستان" شدند اين گفته بر لبان همه بازماندههاست: هان، ای زمين دشت! ما را تو در فراق عزيزان نشاندهای ما را تو در بلای غريبی کشاندهای ما داغديدهايم با داغديدگی همه دلبستهی توايم زاينجا نمیرويم اين دشت، خوابگاه جوانان دهکدهست اين خاک، حجلهگاه عروسان شهر ماست ما با خلوص بر همه جا بوسه میزنيم اينجا مقدس است اين دشت عشقهاست هر سبزهای که بردمد از دامن کوير گيسوی دختریست که در خاک خفته است هر لالهای که سرزند از دشت سوخته داغ دل زنیست که غمناک خفته است اما تو ای زمين ای زادگاه ما! ما با تو دوستيم زين پس شرار قهر به بنياد ما مزن ما را چنانکه رفت اسير بلا مکن اين کلبهها که خانهی اميد و آرزوست ويرانسرا مکن ور خشم میکنی ويرانه کن عمارت هر قريه را ولی ما را ز کودکان و عزيزان جدا مکن. |
||