وهم سبز
شعر از: فروغ فرخزاد آهنگساز و اجرا: انوشيروان روحانی عکاس: پونه عکسها: هگمتانه (همدان) ![]() تمام روز در آئينه گريه میکردم بهار پنجرهام را به وهم سبز درختان سپرده بود تنم به پيلهی تنهایام نمیگنجيد و بوی تاج کاغذيم فضای آن قلمرو بیآفتاب را آلوده کرده بود ![]() نمیتوانستم، ديگر نمیتوانستم صدای کوچه، صدای پرندهها صدای گمشدن توپهای ماهوتی و هایهوی گريزان کودکان و رقص بادکنکها که چون حبابهای کفصابون در انتهای ساقهای از نخ صعود میکردند و باد، باد که گويی در عمق گودترين لحظههای تيرهی همخوابگی نفس میزد حصار قلعهی خاموش اعتماد مرا فشار میدادند و از شکافهای کهنه، دلم را به نام میخواندند ![]() تمام روز نگاه من به چشمهای زندگيم خيره گشته بود به آن دو چشم مضطرب ترسان که از نگاه ثابت من میگريختند و چون دروغگويان به انزوای بیخطر پلکها پناه میآوردند کدام قله کدام اوج؟ مگر تمامی اين راههای پيچاپيچ در آن دهان سرد مکنده به نقطهی تلاقی و پايان نمیرسند؟ به من چه داديد، ای واژههای سادهفريب و ای رياضت اندامها و خواهشها؟ اگر گلی به گيسوی خود میزدم از اين تقلب، از اين تاج کاغذين که بر فراز سرم بو گرفته است، فريبندهتر نبود؟ ![]() چگونه روح بيابان مرا گرفت و سحر ماه ز ايمان گله دورم کرد! چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد و هيچ نيمهای اين نيمه را تمام نکرد! چگونه ايستادم و ديدم زمين به زير دو پايم ز تکيهگاه تهی میشود و گرمی تن جفتم به انتظار پوچ تنم راه نمیبرد! ![]() کدام قله کدام اوج؟ مرا پناه دهيد ای چراغهای مشوش ای خانههای روشن شکاک که جامههای شسته در آغوش دودهای معطر بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند ![]() مرا پناه دهيد ای زنان ساده کامل که از ورای پوست، سرانگشتهای نازکتان مسير جنبش کيفآور جنينی را دنبال میکند و در شکاف گريبانتان هميشه هوا به بوی شير تازه میآميزد ![]() کدام قله کدام اوج؟ مراه پناه دهيد ای اجاقهای پر آتش - ای نعلهای خوشبختی - و ای سرود ظرفهای مسين در سياهکاری مطبخ و ای ترنم دلگير چرخ خياطی و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها مرا پناه دهيد ای تمام عشقهای حريصی که ميل دردناک بقا بستر تصرفتان را به آب جادو و قطرههای خون تازه میآرايد ![]() تمام روز، تمام روز رها شده، رها شده چون لاشهای بر آب به سوی سهمناکترين صخره پيش میرفتم به سوی ژرفترين غارهای دريايی و گوشتخوارترين ماهيان و مهرههای نازک پشتم از حس مرگ تير کشيدند ![]() نمیتوانستم، ديگر نمیتوانستم صدای پايم از انکار راه برمیخاست و ياسم از صبوری روحم وسيعتر شده بود و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ که بر دريچه گذر داشت، با دلم میگفت: "نگاه کن تو هيچگاه پيش نرفتی تو فرو رفتی." ![]() |
||