اما چرا
شعر از: محمد زهری اجرای ترانه: عارف عکاس: پونه عکسها: آرامگاه باباطاهر (همدان) ![]() اينجا همان جاست من هم همانم اما چرا آواز اندوهی نمیخوانم پيشانی تبدار را بر شيشههای پنجره ديگر نمیسايم ابر بهار چشم بيدارم نمیبارد ديگر نمیمانم به آن مردی که میگرييد، میخنديد، میافتاد، برمیخاست ... ![]() اينجا همان جاست آنجا که بر ديوار آن آويخته تصوير آيينهاش را رویپوشيده غبار روزگار پير در بسترش بوی تن لولیوشان مست مانده در شبان تيره، بیتدبير از پنجره بيرون، سکوت روشن شبگير ![]() من هم همانم آن بيدار رسوای خوشسودای بدرفتار سوداگر چشم سياه و گيسوان تار فرمانگزار سينهی آشفتهی بيمار ![]() اينجا همان جاست من هم همانم اما چرا آواز اندوهی نمیخوانم ديگر نمیمانم به آن مردی که میگرييد، میخنديد، میافتاد، برمیخاست ... ![]() |
||