عکسهای سوخته
شعر از: پونه ![]() چرا نگفته بودی که خاطرهها را با خودت خواهی برد؟ من که با چمدان تو کاری نداشتم... حالا اين همه غصه را برای آينه تعريف کنم، يا برای باد؟ ![]() میبينی، ما آدمها گاهی از سايهی خودمان هم فرار میکنيم گاهی... بگذريم... برای تو که فرقی نمیکند من میمانم وُ يک تقويم بیرنگ بر ديوار وُ انتظار روزی که شايد ديگر خورشيد هم درنيايد ![]() اصلا برای همين نيست که بعضیها شب صندلی کهنهای در حياط پستو میگذارند وُ تا صبح ستاره میشمرند؟ برای همين نيست که بعضیها دم غروب بال پرواز پيدا میکنند؟ و بعضیها روزهای بارانی حتی دلشان هم خيس میشود؟ ![]() نه، دلتنگی پشتسر نيست خستگی حرفهای نگفته است... ![]() خيال میکنی نمیدانستم که همهی ما مسافريم؟ همصحبتی کفش وُ سنگفرشها، در عصرهای سرد وُ خلوت زمستانی خبرش را باد اينجا هم آورد... راز گلبرگهای قرمز بماند خودت که درد علاقه را بهتر میدانی... ![]() اشارههايی هم بودند که مثل آوازِ چلچله ميان شاخههای بهار تاب میخوردند. کسی ميان درگاه انتظار لحظهای برای تصميم، ترديدی کوتاه... ![]() باور کن، انگار نه انگار که برای تو فرقی داشته باشد ولی من، برای همين ارديبهشت پيشرويت مینويسم برای همهی باغهايی که هنوز غنچهای دارند برای همهی مادران چشمانتظار... ![]() صبر کن... کجا میروی دستهايت را نمیخواهم میدانم که باز، مثل موم آب میشوند. چشمانت را بمن بده، میخواهم ديگر خوابی نبينم... ![]() |
||