آرش کمانگير
شعر از: سياوش کسرايی صدا: فريدون فرحاندوز برف میبارد، برف میبارد به روی خار و خاراسنگ. کوهها خاموش، درهها دلتنگ، راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ ... برنمیشد گر ز بام کلبهها دودی، يا که سوسوی چراغی گر پيامیمان نمیآورد، ردپاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزان، ما چه میکرديم در کولاکِ دلآشفتهی دم سرد؟ آنک، آنک کلبهای روشن، روی تپه، روبهروی من ... در گشودندم. مهربانیها نمودندم. زود دانستم، که دور از داستانِ خشمِ برف و سوز، در کنار شعلهای آتش، قصه میگويد برای بچههای خود عمو نوروز، "... گفته بودم زندگی زيباست. گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاينجاست. آسمانِ باز، آفتابِ زر، باغهای گل، دشتهای بی در و پيکر، سر برون آوردنِ گل از درونِ برف، تاب نرم رقص ماهی در بلور آب، بوی عطرِ خاکِ بارانخورده در کُهسار، خوابِ گندمزارها در چشمهی مهتاب، آمدن، رفتن، دويدن، عشقورزيدن، در غمِ انسان نشستن، پابهپایِ شادمانیهایِ مردم پایکوبيدن، کار کردن، کار کردن، آرميدن، چشماندازِ بيابانهای خشک و تشنه را ديدن، جرعههايی از سبویِ تازه آبِ پاک نوشيدن، گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن، همنفس با بلبلانِ کوهیِ آواره خواندن، در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن و رهانيدن، نيمروزِ خستگی را در پناهِ دره ماندن، گاهگاهی، زير سقفِ اين سفالين بامهای مهگرفته، قصههای درهمِ غم را ز نمنمهای بارانها شنيدن، بیتکان گهوارهی رنگينکمان را در کنار بام ديدن، يا، شبِ برفی، پيشِ آتشها نشستن، دل به روياهای دامنگير و گرمِ شعله بستن ... آری، آری، زندگی زيباست. زندگی آتشگهی ديرنده پابرجاست. گر بيفروزيش، رقص شعلهاش در هر کران پيداست. ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست." پيرمرد، آرام و با لبخند، کُندهای در کورهای افسردهجان افکند. چشمهايش در سياهیهای کومه جستوجو میکرد، زير لب آهسته با خود گفتگو میکرد: "زندگی را شعله بايد برفروزنده، شعلهها را هيمه سوزنده. جنگلی هستی تو، ای انسان! جنگل، ای روييده آزاده، بیدريغ افکنده رویِ کوهها دامان، آشيانها بر سرانگشتانِ تو جاويد، چشمهها در سايبانهای تو جوشنده، آفتاب و باد و باران بر سرت افشان، جان تو خدمتگرِ آتش ... سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان! "زندگانی شعله میخواهد"، صدا سر داد عمو نوروز، شعلهها را هيمه بايد روشنیافروز. کودکانم، داستان ما ز آرش بود. او به جان خدمتگزار باغِ آتش بود. روزگاری بود، روزگار تلخ و تاری بود. بختِ ما چون رویِ بدخواهانِ ما تيره. دشمنان بر جان ما چيره. شهرِ سيلیخورده هذيان داشت، بر زبان بس داستانهای پريشان داشت. زندگی سرد و سيه چون سنگ، روزِ بدنامی، روزگارِ ننگ. غيرت اندر بندهای بندگی پيچان، عشق در بيماریِ دلمردگی بیجان. فصلها فصلِ زمستان شد، صحنهی گلگشتها گم شد، نشستن در شبستان در شبستانهای خاموشی، میتراويد از گلِ انديشهها عطر فراموشی. ترس بود و بالهای مرگ، کَس نمیجنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ. سنگر آزادگان خاموش، خيمهگاهِ دشمنان پرجوش. مرزهای مُلک، همچو سرحداتِ دامنگسترِ انديشه، بیسامان. برجهای شهر، همچو باروهای دل، بشکسته و ويران. دشمنان بگذشته از سرحد و از باور ... هيچ سينه کينهای در بر نمیاندوخت. هيچ دل مهری نمیورزيد. هيچ کس دستی به سویِ کس نمیآورد. هيچکس در رویِ ديگرکس نمیخنديد. باغهای آرزو بیبرگ، آسمانِ اشکها پُربار. گرمرو آزادگان در بند، روسپی نامردمان در کار ... انجمنها کرد دشمن، رايزنها گردِ هم آورد دشمن، تا به تدبيری که در ناپاکدل دارند، همه به دستِ ما شکستِ ما برانديشند. نازکانديشانِشان، بیشرم، - که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، - يافتند آخر فسونی را که میجستند ... چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو میکرد، وين خبر را هر دهانی زيرِ گوشی بازگو میکرد: "آخرين فرمان، آخرين تحقير ... مرز را پروازِ تيری میدهد سامان! گر به نزديکی فرود آيد، خانههامان تنگ، آرزومان کور ... ور بپرد دور، تا کجا؟ ... تا چند؟ ... آه! ... کو بازوی پولادين و کو سرپنجهی ايمان؟" هر دهانی اين خبر را بازگو میکرد، چشمها، بی گفتوگويی، هر طرف را جستوجو میکرد." پيرمرد، اندوهگين، دستی به ديگر دست میساييد. از ميانِ درههای دور، گرگی خسته میناليد. برف روی برف میباريد. باد بالش را به پشتِ شيشه میماليد. "صبح میآمد - پيرمرد آرام کرد آغاز، - پيشِ رویِ لشکرِ دشمن سپاهِ دوست، دشت نه، دريايی از سرباز ... آسمان الماسِ اخترهای خود را داده بود از دست بینفس میشد سياهی در دهانِ صبح، باد پر میريخت رویِ دشتِ بازِ دامنِ البرز. لشکرِ ايرانيان در اضطرابی سخت دردآور، دو دو و سه سه به پچپچ گردِ يکديگر، کودکان بر بام، دختران بنشسته بر روزن، مادران غمگين کنارِ در. کمکمَک در اوج آمد پچپچِ خفته. خلق، چون بحری برآشفته، به جوش آمد، خروشان شد، به موج افتاد، بُرش بگرفت و مردی چون صدف از سينه بيرون داد. "منم آرش، - چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن، - منم آرش، سپاهیمردی آزاده، به تنها تيرِ ترکش آزمونِ تلختان را اينک آماده. مجوييدم نسب، - فرزندِ رنج و کار، گريزان چون شهاب از شب، چو صبح آمادهی ديدار. مبارکباد آن جامه که اندر رزم پوشندش، گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش. شما را باده و جامه گوارا و مبارک باد! دلم را در ميانِ دست میگيرم و میافشارمش در چنگ، - دل، اين جامِ پر از کينِ پر از خون را، دل، اين بیتابِ خشمآهنگ ... که تا نوشم به نامِ فتحتان در بزم، که تا کوبم به جامِ قلبتان در رزم! که جامِ کينه از سنگ است. به بزمِ ما و رزمِ ما، سبو و سنگ را جنگ است. درين پيکار، در اين کار، دلِ خلقی است در مشتم، اميدِ مردمی خاموش همپشتم. کمانِ کهکشان دردست. کمانداری کمانگيرم. شهابِ تيزرو تيرم، ستيغِ سربلندِ کوه ماوايم، به چشمِ آفتابِ تازهرس جايم. مرا تير است آتش پر، مرا باد است فرمانبر. و ليکن چاره را امروز زور و پهلوانی نيست. رهايی با تنِ پولاد و نيرویِ جوانی نيست. در اين ميدان، بر اين پيکانِ هستیسوزِ سامانساز، پری از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز." پس آنگه سر به سویِ آسمان بر کرد، به آهنگی دگر گفتارِ ديگر کرد: "درود، ای واپسين صبح، ای سحر بدرود! که با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود. به صبحِ راستين سوگند! به پنهان آفتابِ مهربارِ پاکبين سوگند! که آرش جانِ خود در تير خواهد کرد، پس آنگه بیدرنگی خواهدش افکند. زمين میداند اين را، آسمانها نيز، که تن بیعيب و جان پاک است. نه نيرنگی به کارِ من، نه افسونی، نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است." درنگ آورد و يک دم شد به لب خاموش نفس در سينهها بیتاب میزد جوش. "ز پيشم مرگ، نقابی سهمگين بر چهره، میآيد. به هر گامِ هراسافکن، مرا با ديدهی خونبار میپايد. به بالِ کرکسان گردِ سرم پرواز میگيرد، به راهم مینشيند، راه میبندد، به رويم سرد میخندد، به کوه و دره میريزد طنينِ زهرخندش را، و بازش باز میگيرد. دلم از مرگ بیزار است، که مرگِ اهرمنخو آدمیخوار است. ولی، آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است، ولی، آن دم که نيکی و بدی را گاهِ پيکار است، فرو رفتن به کامِ مرگ شيرين است. همان بايستهیِ آزادگی اين است. هزاران چشمِ گويا و لبِ خاموش مرا پيکِ اميدِ خويش میداند. هزاران دستِ لرزان و دلِ پرجوش گهی میگيردم، گه پيش میراند. پيش میآيم. دل و جان را به زيورهایِ انسانی میآرايم. به نيرويی که دارد زندگی در چشم و در لبخند، نقاب از چهرهی ترسآفرينِ مرگ خواهم کند." نيايش را، دو زانو بر زمين بنهاد. به سویِ قلهها دستان زِ هم بگشاد: "برآ، ای آفتاب، ای توشهی اميد! برآ، ای خوشهی خورشيد! تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب. برآ، سرريز کن، تا جان شود سيراب. چو پا در کامِ مرگی تندخو دارم، چو در دل جنگ با اهريمنی پرخاشجو دارم، به موجِ روشنايی شستوشو خواهم، زِ گلبرگِ تو، ای زرينه گل، من رنگ و بو خواهم. شما، ای قلههایِ سرکشِ خاموش، که پيشانی به تندرهایِ سهمانگيز میساييد، که بر ايوانِ شب داريد چشماندازِ رويايی، که سيمين پايههایِ روزِ زرين را به روی شانه میکوبيد، که ابرِ آتشين را در پناهِ خويش میگيريد، غرور و سربلندی هم شما را باد! اميدم را برافرازيد، چو پرچمها که از بادِ سحرگاهان به سر داريد. غرورم را نگه داريد، بهسانِ آن پلنگانی که در کوه و کمر داريد." زمين خاموش بود و آسمان خاموش. تو گويی اين جهان را بود با گفتارِ آرش گوش. به يالِ کوهها لغزيد کمکم پنجهی خورشيد. هزاران نيزهیِ زرين به چشمِ آسمان پاشيد. نظر افکند آرش سویِ شهر، آرام. کودکان بر بام، دختران بنشسته بر روزن، مادران غمگين کنارِ در، مردها در راه. سرودِ بیکلامی، با غمی جانکاه، زِ چشمان بر همی شد با نسيمِ صبحدم همراه. کدامين نغمه میريزد، کدام آهنگ آيا میتواند ساخت، طنينِ گامهایِ استواری را که سویِ نيستی مردانه میرفتند؟ طنينِ گامهايی را که آگاهانه میرفتند؟ دشمنانش، در سکوتی ريشخندآميز، راه وا کردند. کودکان از بامها او را صدا کردند. مادران او را دعا کردند. پيرمردان چشم گرداندند. دختران، بفشرده گردنبندها در مشت، همرهِ او قدرتِ عشق و وفا کردند. آرش، اما همچنان خاموش، از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت. وز پیِ او، پردههایِ اشک پیدرپی فرود آمد." بست يک دم چشمهايش را عمو نوروز، خنده بر لب، غرقه در رويا. کودکان، با ديدگانِ خسته و پیجو، در شگفت از پهلوانیها. شعلههایِ کوره در پرواز، باد در غوغا. "شامگاهان، راهجويانی که میجستند آرش را به رویِ قلهها، پیگير، باز گرديدند، بینشان از پيکرِ آرش، با کمان و ترکشی بیتير. آری، آری، جانِ خود در تير کرد آرش. کارِ صدها صدهزاران تيغهی شمشير کرد آرش. تيرِ آرش را سوارانی که میراندند بر جيحون، به ديگر نيمروزی از پیِ آن روز، نشسته بر تناور ساقِ گردويی فرو ديدند. و آنجا را، از آن پس، مرزِ ايرانشهر و توران بازناميدند. آفتاب، در گريزِ بیشتابِ خويش، سالها بر بامِ دنيا پاکشان سرزد. ماهتاب، بینصيب از شبرویهايش، همه خاموش، در دلِ هر کوی و هر برزن، سر به هر ايوان و هر در زد. آفتاب و ماه را درگشت سالها بگذشت. سالها و باز، در تمامِ پهنهیِ البرز، وين سراسر قلهیِ مغموم و خاموشی که میبينيد، وندرونِ درههایِ برفآلودی که میدانيد، رهگذرهايی که شب در راه میمانند نامِ آرش را پياپی در دلِ کُهسار میخوانند، و نيازِ خويش میخواهند. با دهانِ سنگهایِ کوه آرش میدهد پاسخ. میکُندشان از فراز و از نشيبِ جادهها آگاه، میدهد اميد، مینمايد راه." در برونِ کلبه میبارد. برف میبارد به رویِ خار و خاراسنگ. کوهها خاموش، درهها دلتنگ. راهها چشمانتظارِ کاروانی با صدایِ زنگ ... کودکان ديریست در خوابند، در خواب است عمو نوروز. میگذارم کندهای هيزم در آتشدان. شعله بالا میرود پُر سوز ... |
||