حسرت
شعر از: پونه ظهر يکشنبهی غمگينی بود باز هم خواب ايران ديده بودم گفتم: برايت نخواهم نوشت. اينهمه دلتنگی را که نمیشود تقسيم کرد... ![]() از همان يکشنبههای آفتابیِ آخر اسفند آسمان آبی وُ رهگذرانی که لبخند کف دستشان وُ کنار سبزهها، سرگردان هوايی تازه... ولی خودت که میدانی يکشنبههای غربت، هميشه بارانی است... ![]() بگويم تا کجاها رفته بودم؟ پس لااقل تا گريز خورشيد ازين کاسهی پرآب بمان... ![]() دريا بود ساحل زيبای بابلسر پلاژهای خلوت اول بهار آسمان ابری وُ هوای مرطوب وُ خنکای نسيم... ![]() ميان رديف پنجرههای بسته قدم میزديم خيلی کنار هم بوديم، خيلی... مثل گلبرگهای غنچهای که نمیداند چقدر مهم است... ![]() تو میخنديدی، سبک و بلند و ما نگران هيچ سوالی نمیشديم اصلا کسی هم آنجا نبود (وقتی گل نباشد، خار هم نيست!) ![]() شايد زمان از هزارههای ديگری میآمد شايد پلاژهای کهنهی بابلسر، حالا در همين روزهای آخر سال به بهشت رويا رسيده بودند شايد، نمیدانم... ولی باور کن که تنها بوديم... ![]() چمدانت را گرفتم چقدر خسته بودی... اين کوهها وُ ابرها اين دشتها وُ درهها اين قريههای کوچکِ گمشده در مه اين جنگلهای ساکتِ مرموز... هيچ با قطار اينجا آمده بودی؟ من هم بار اولم بود... ![]() میگويند اينجا شهر "ریرا"ست يادت هست چقدر يکشنبههای غربت، "ریرا" خوانديم... ![]() وقتی روی همين شنهای ساحلی برايت نامه مینوشتم، نه از "ریرا" خبری بود نه از غربت اين يکشنبهها... ديدی چه روزهايی که در خاطره گم شد، آسانتر از فرورفتن موجی ميان سنگها؟ ![]() کاش میشد بجای سالها خواب ديدن فقط لحظهای زندگی کرد... ![]() عجولی نکن... هنوز به سطر بيداری نرسيدهايم... ![]() |
||