احوالپرسی
شعر از: پونه اجرای ترانه: هايده تا به کی گويی که آنجا کی رسم کی بود کی، چون نهايت نبودش (مولوی) مادرم میگفت: خيابان قديمی را نمیشناسی خانهها از سنگاند، پنجرهها آنسوی ميلهای بلند ... پردههامان پرغبار وُ صندلیها زير روکشی سپيد، فقط سرفه میکنند ... کنج کودکیهای تو ديگر نيست جای خوابت مادرم، کنار بالش قاصدکهاست ... ![]() پدرم میگفت: مردمان زمانه، قهرمان افسانههای تو نيستند همبازی کودکانهات، در خيابانها پرسه میزند زنانی با نگاه منتظر مردانی با شانههای خميده پيشخوانی قُرُق از سجاده وُ قوت ... چيزی جای خودش نمانده است روزگار ديگریست بابا ... ![]() خواهرم میگفت: پشت هر چراغ آنقدر چشمانِ معصومِ ژندهپوش گل وُ فال وُ روزنامه میفروشند، که از هر چه چراغ دلزده خواهی شد ... پيرمردی کنار پيادهرو خيره به نقاشی خوشبخت ديواری و رهگذرانی خوشبخت خيره به نقاش کجخط سرنوشت ... با اينهمه اگر دلت هوای آفتاب کودکی کرد اينجا هنوز، چشمان منتظری به در بسته وُ به راهت نشستهاند ... ![]() گفتم: صدايتان نمیرسد (فدای آن صدای دلواپسی که هيچوقت نمیرسيد ...) ![]() حالا به مادرم بگوييد: نگرانم نباشد! اين پونهی صبور، طاقت گريهاش هم بريد بگوييد چراغی برايم نياورند پردهها را کشيدهام ابر سنگينی در راه است ... ![]() |
||