به باغ همسفران
شعر از: سهراب سپهری اجرای ترانه: سيما بينا ![]() صدا کن مرا. صدای تو خوب است. صدای تو سبزينهی آن گياه عجيبی است که در انتهای صميميت حزن میرويد. ![]() در ابعاد اين عصر خاموش من از طعم تصنيف در متن ادراک يک کوچه تنهاترم. بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايی من بزرگ است. و تنهايی من شبيخون حجم ترا پيشبينی نمیکرد. و خاصيت عشق اين است. ![]() کسی نيست، بيا زندگی را بدزديم، آن وقت ميان دو ديدار قسمت کنيم. بيا با هم از حالت سنگ چيزی بفهميم. بيا زودتر چيزها را ببينيم. ببين، عقربکهای فواره در صفحهی ساعت حوض زمان را به گردی بدل میکنند. بيا آب شو مثل يک واژه در سطر خاموشیام. بيا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را. ![]() مرا گرم کن (و يک بار هم در بيابان کاشان هوا ابر شد و باران تندی گرفت و سردم شد، آن وقت در پشت يک سنگ، اجاق شقايق مرا گرم کرد.) ![]() در اين کوچههايی که تاريک هستند من از حاصل ضرب ترديد و کبريت میترسم. من از سطح سيمانی قرن میترسم. بيا تا نترسم من از شهرهايی که خاک سياشان چراگاه چرثقيل است. مرا باز کن مثل يک در به روی هبوط گلابی در اين عصر معراج پولاد. مرا خواب کن زير يک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات. اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا. و من، در طلوع گل ياسی از پشت انگشتهای تو، بيدار خواهم شد. و آن وقت حکايت کن از بمبهايی که من خواب بودم، و افتاد. حکايت کن از گونههايی که من خواب بودم، و تر شد. بگو چند مرغابی از روی دريا پريدند. در آن گيروداری که چرخ زرهپوش از روی رويای کودک گذر داشت قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسايشی بست. بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد. چه علمی به موسيقی مثبت بوی باروت پی برد. چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد. ![]() و آن وقت من، مثل ايمانی از تابش استوا گرم، ترا در سرآغاز يک باغ خواهم نشانيد. ![]() |
||