شبی
شعر از: سيد علی صالحی اجرای ترانه: ملوک ضرابی ![]() يکی دو پلاک پايينتر از خاموشیِ خانههای ما کسی هنوز بالای بامِ قديمیِ کبوتر و بندِ رخت چيزی میگويد رو به راهی دور! اما تمام همسايههای ساکتِ ما میدانند ديگر اين جا جايی برای آب و دانهی دريا نيست. ![]() جامههای خيسِ مسافران ما هنوز چشم به راهِ روزگاری ديگر دل از بندِ رختِ باد و يک آفتابِ روشن ... دل نمیکنند! ![]() امروز سحرگاهِ جمعهی آخرين هفتههای پاييز است کودک کنارِ جدولِ شکستهی کوچه بَندِ کفشِ کهنهاش را سِفت گره میزند. از پی دو زن، سه مرد و يک پليسِ پير میدود کفشهای کهنهاش بزرگاند باد پشتِ پای پروانه را میزند اتوبوسِ خطِ واحد رفته است راننده داشت گلِ آفتابگردان میشکست راديو میگفت برای رسيدن به رهاترينِ روياها دير شده بود عارفِ بزرگِ هزارهی حروف در باد سخن میگفت و ديوانهای پای آخرين سَروِ گلستانِ شهرداری از شروعِ شبِ بعدی میترسيد فقط نگاه میکرد آرام، بیآزار، خوابآلود و خيره به راهی دور ...! ![]() حالا کودک از عرضِ خيابانِ انقلاب میگذرد میرود سمتِ ميدانِ آزادی و خورشيد رفته ... اصلا خياليش نيست باد است و بامهای قديمیِ کبوتر و بَندِ رخت، و جامههايی هنوز هَماغوشِ عطرِ عزيزانی از اينجا دور ...! و کسی که پای آخرين سَروِ گلستانِ گريهها مُرده است ![]() کفشهای کهنه برايش بزرگاند تابهتا، خسته، بیگره، پايينِ پاگَردِ پلکان پروانه به خواب رفته است: بليطها در مشت يک بغل نانِ تازه و پاکتی پُر از انگور بیدانه! ![]() |
||