بُرجِ جُدَی
شعر از: پونه آواز: مرضيه ![]() امروز کتابم را ورق زدم سالها از آخرين فصلِ زنبق میگذرد يادم هست، از فالگير پيری پرسيديم: تکليفِ آه وُ اين بادها چه خواهد بود؟ هنوز هم شب، خوابِ مهمانِ نيامده میبينيم! قلب آدم درد میگيرد ... ![]() گاهی صبح يک صدای پا، يک اشارتِ آشنا، گاهی زنگِ بیانتظارِ در يا خطِ جامانده لایِ کتاب، گاهی همين چيزهای ساده، برای سوزِ رگباری که میرسد، کافیست ... ![]() میخواستم بدانی: فقط پای سرريزِ بغض، من هم سراغ شعر میروم ... وگرنه، به شهادتِ همان ستارهی شمال نه چشمِ فالگيرِ تو اهل گريه بود، نه دلِ بیفالِ من، اهلیِ شعر ... ![]() |
||